کد مطلب:10110 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:783

خداشناسي فطري است
مقاله
بسم الله الرحمن الرحيم



خداشناسي فطري است



براي اين كه اين تعبير مفهومش روشن تر شود ناچاريم توضيحي درباره «فطرت» و«فطري» بدهيم. كلمه فطرت، در لغت عربي به معناي، نوع آفرينش است و به حسب لغت به چيزي فطري مي گويند كه نوع آفرينش يك موجود اقتضاي آن را داشته باشد و به حسب اصطلاح، فطرت در مورد انسان عبارت است از: بينشها و گرايشهايي كه در انسان نهاده شده و انسان خود به خود آنها را داد نه اين كه آنها را كسب كرده باشد.



به عبارت ديگر بينشهاي فطري عبارتند از بينشهاي غير اكتسابي و گرايشهاي فطري عبارتند از گرايشهاي غير اكتسابي. طبعاً چنين چيزي كه اكتسابي نيست در عموم افراد انسان، به مقتضاي نوع آفرينششان وجود دارد. پس خاصيت چيزهاي فطري اين است كه اولاً) اكتسابي نيستند ثانياً) در عموم افراد وجود دارد. چه بسا كه شدت و ضعف داشته باشد. ضمناً معلوم شد كه ما «فطري» را در دو مورد به كار مي بريم: يكي چه بسا در مورد ادراك و آگاهي و بينش; و يكي در مورد ميل و خواهش و گرايش; فطرت هم در دستگاه ادراك مورد استعمال دارد. در آنچه كه مربوط به آگاهي و شناخت است و هم در مورد خواست و اراده. ميل فطري، گرايش فطري، خواست فطري عبارت است از ميل ها و خواستهايي كه در سرشت انسان وجود داردو نبايد آنها را كسب كند. جامع همه اين است كه اكتسابي نيست و به مقتضاي فطرت و آفرينش انسان است. در مورد خداشناسي و خداپرستي كلمه فطري، كاربردهايي دارد. گاهي مي گوييم خداشناسي فطري است به معناي آن كه انسان يك نوع شناختي ـ به حسب آفرينش خود ـ نسبت به خداي متعال دارد. گاهي مي گوييم خداجويي، فطري است يعني انسان به حسب فطرت خود گرايش دارد به سوي خدا كه او را وادار مي كند كه در صدد شناخت او و پرستش او برآيد. در اين جا كه مي گوييم خداجويي، فطري است از مقوله شناخت نيست، اين از مقوله گرايش است. يك ميل قلبي: يك كشش قلبي به طرف خدا است كه موجب مي شود انسان به جستجوي خدا برآيد. گاهي گفته مي شود خداپرستي، فطري است يعني در انسان يك گرايش وجود دارد كه مي خواهد در مقابل خداي متعال خضوع و كرنش بكند: يك خواستي است كه جز با پرستش خدا ارضاء نمي شود. مگر ارضاي بدلي. چنان كه در ساير خواستهاي فطري هم ارضاهاي بدلي وجود دارد و در روانشناسي اين مسائل مورد بحث و بررسي قرار گرفته است، كه وقتي يك ميل طبيعي انسان به صورت صحيح و طبيعي ارضاء نشد انسان در صدد ارضاي بدلي برمي آيد. معناي خداپرستي فطري اين است كه در فطرت انسان يك گرايش است به پرستش خدا كه وقتي اين گرايش، ميل، و خواست بيدار و زنده باشد جز به وسيله پرستش خدا ارضاء نمي شود چون اين معنا نسبت به ساير معناها از ذهن دورتر است اندك توضيحي در اين باره داده و سپس به اصل بحث بپردازيم.



شايد همه كساني كه در دل خودشان نسبت به كسي احساس محبت مي كنند به خصوص اگر اين احساس شديد باشد ـ درك كرده باشند كه وقتي به معبود خودشان مي رسند، دوست دارند در مقابل او تزرع و خضوع كنند. اين يك خواستي است كه نمي شود برايش دليل عقلي آورد كه چرا مُحِبّ در مقابل محبوب مي خواهد خضوع كند. مثلاً خم مي شود دستش را مي بوسد يا پايش را مي بوسد. دلش مي خواهد در مقابل او كوچكي كند. اين يك خواستي است و توجيه عقلاني هم ندارد. ولي يك خواست فطري است كه به اين وسيله ارضاء مي شود و هر قدر محبت خالص تر و شديدتر باشد اين خواست هم شديدتر است تا آن جا كه گويي مُحِبّ مي خواهد در مقابل محبوبش فدا بشود. اين يك خواستي است فطري كه مرتبه شديدش را ما مي توانيم به نام پرستش بناميم.



مقتضاي عشق، ـ عشقي كه پاك باشد ـ دبه اين جا منتهي مي شود كه عاشق در مقابل معشوقش مي خواهد فاني شود آنقدر مي خواهد كوچكي كند كه گويي مي خواهد هيچ بشود. در مورد خداي متعال چنين خواستي وجود دارد. كساني كه خدا را شناختند و محبت خدا در دلشان بيدار شد. چنين خواستي در وجودشان پيدا مي شود كه مي خواهند در مقابل خدا خضوع كنند نه اين كه خضوع بكنند تا كه مزدي بگيرند. اصلاً مقتضاي اين محبت اين است كه مي خواهند در مقابل خدا كوچكي و بندگي كنند و پرستش كنند. اين خواستشان تنها با خود عبادت ارضاء مي شود. عبادت خدا براي آنها وسيله رسيدن به هدفهاي ديگر نيست. بلكه خودش هدف است. اين است كه شب را تا صبح در بيداري به مناجات مي گذرانند بدون اين كه احساس خستگي كنند و دلشان مي خواهد كه اين شب سالها ادامه پيدا كند و آنها همين طور با راز و نياز با محبوبشان بگذرانند; آيا عاشقي كه منتظر رسيدن به معشوق بوده و پس از مدتها انتظار، لحظه اي به وصال او رسيده است; آيا وصال محبوب را مي خواهد تا پولي از او بگيرد، تا تقاضاي مقامي از او بكند با خود اين وصال براي او مطلوبيت دارد؟ براي اين هدف همه چيز را در اين راه فدا مي كند. كسي كه خدا را شناخت و محبت خدا در دل او بيدار شد عاشق مناجات با خداست و سير نمي شود. عبادت براي او آنچنان لذتي دارد كه همه چيز را فراموش مي كند. بهر حال منظور از خداپرستي فطري عبارت است از چنين گرايشي كه در نهاد انسان وجود دارد و مي خواهد در مقابل محبوب خضوع و كرنش كند. بحث در اين جا مربوط به خداشناسي فطري است. خداجويي و خداپرستي فطري اصالتاً در اين جا مورد بحث ما نيست. راجع به خداشناسي فطري دو نوع شناخت ممكن است مطرح شود. همان دو نوع شناختي كه در آغاز بحث در چند جلسه قبل اشاره كرديم. يكي شناخت حضوري و شهودي; يعني ارتباط دل با خدا و يكي شناخت حصولي و ذهني و عقلي; يعني شناختي كه عقل نسبت به خدا دارد. منظور از خداشناسي فطرت به معناي شناخت حضوري اين است كه انسان آنچنان آفريده شده كه در اعماق قلبش يك رابطه وجودي با خدا دارد اگر در دل خودش درست كند و كاو كند و توجه كافي به عمق قلب خود بنمايد اين رابطه را مي يابد نه اين كه مي داند خدايي هست بلكه رابطه خودش را با خدا مي يابد و به تعبير ديگر مي بيند و شهود مي كند بالوجدان مي يابد; اين علم حضوري است، يافتن است. منظور از خداشناسي فطري به معناي دوم اين است كه انسان بدون اين كه نياز به تلاش داشته باشد براي اين كه مسأله خداشناسي را حل بكند با همان عقل فطري و خدادادي كه دارد به آساني پي به وجود خدا مي برد. شناختهاي ذهني و فطري عبارت است از شناختهاي بديهي يا نزديك به بديهي كه انسان احتياج به كسب و اكتساب ندارد لازم نيست كه برود و تحصيل علم كند تا اين مسأله را بيابد با همان آمادگي فطري و خدادادي مي تواند اين مطلب را درك كند.



بهر حال شناخت فطري ـ به هر يك از اين دو معنا كه بگوييم ـ به اين لحاظ «فطري» بر آن اطلاق مي شود كه اكتسابي نيست; احتياج ندارد به اين كه آدم كسب بكند، زحمت بكشد تا چيزي را كه ندارد به دست بياورد.



خداشناسي فطري به معناي شناخت ذهني و عقلي فطري همان است كه نوعي دليل دارد ولي دليلي كه ذهن براي آن احتياج به تلاش ندارد. كساني كه با منطق آشنا هستند در منطق مي گويند بديهيات ثانويه بر چند قسم تقسيم مي شود كه يك قسمش فطريات است.



و فطريات عبارتند از: قضايايي است كه از لحاظ قياسي يعني بين موضوع و محمول آنها واسطه اي است كه نياز به كشف ندارد و خود بديهي و مسلم مي باشد. و به وسيله آن واسطه، محمول براي موضوع اثبات مي شود اما آن واسطه هميشه در ذهن وجود دارد. احتياج به كسب ندارد. وقتي ما مي گوييم خداشناسي هم فطري است به معناي علم حصولي و علم عقلاني است، به اين معناست كه عقل ما از راهي پي به وجود خدا مي برد اما اين راه هميشه برايش موجود است لازم نيست اين راه را نبايد كسب بكند و بياموزد و به همين دليل هست كه به آساني همه افراد ـگرچه تحصيل كرده نباشند ـ ولو در آغاز بلوغ باشند مي توان مسأله خدا را به آنها فهماند و يا اين كه اگر ذهن نقادي داشته باشند خود به خود متوجه مي شوند و پي مي برند آنچه مهمتر است خداشناسي به معناي علم حضوري و شهودي است. يعني آيا انسان يك نوع آشنايي قلبي با خدا دارد كه اگر به اعماق قلب خودش مراجعه كند اين رابطه را مي يابد؟ اگر چنين چيزي باشد خداشناسي به معناي علم حضوري ثابت مي شود و اين شناخت با شناخت حصولي و عقلي خيلي تفاوت دارد. با آن مقدمه اي كه روز اول عرض كردم شناختهاي عقلاني هميشه شناخت كلي است نتيجه اش اين مي شود كه يكي هست كه جهان را آفريده اما غايب است دل انسان با او آشنا نيست او را نمي يابد; يك موجودي هست كه اين جهان را آفريده و آن را تدبير مي كند كه اين يك معرفتي است غايبانه. امّا اگر علم حضوري و شهودي باشد; بايد بگويد يك موجودي هست، كه جهان را آفريده و او را مي شناسد. با او آشنا است; معرفت شخصي است; معرفتي است حضوري; با يك عنوان كلي او را نمي شناسد. بلكه رابطه دل خودش با خدا را مي يابد اگر كساني توجهاتي كه به جهان ماده دارند و تعلقاتي كه به پديده هاي اين جهان و زر و زيورهاي اين جهان دارند اين توجهاتشان را قطع كنند يا در يك حالت اضطراري خود به خود اين توجهات قطع بشود آن وقت در عمق دل خودشان آن رابطه را مي يابند يعني اين رابطه در همه هست; منتهي مورد توجه نيست ما آنقدر توجهمان به بيرون از خودمان و به چيزهاي مادي و زرو زيورهاي دنيا معطوف شده، كه از آن رابطه قلبي خود غافل شده ايم. اگر بتوانيم توجهمان را از ماوراي خود و خدا قطع كنيم به درون خودمان بپردازيم آن رابطه را خواهيم يافت و اين كاري است كه بطور كلي عرفا پيشنهاد مي كنند. سير عرفاني و راه رسيدن به معرفت شهودي و قلبي در اين اساس است كه توجه انسان به درونش متمركز شود و انسان در عمق دلش رابطه خود را با خدا بيابد. داستاني است شايد همه شما شنيده ايد; در روايتي از امام صادق(عليه السلام) نقل شده است كه شخصي خدمت حضرت آمد و عرض كرد: خدا را به من آنچنان معرفي كن كه گويا او را مي بينم، حضرت از او سؤال كرد؟



ـ آيا هيچ وقت مسافرت در دريا كرده اي ـ گويا حضرت توجه داشتند به اين كه اين قضيه براي او اتفاق افتاده است ـ



ـ گفت: بلي.



ـ گفتند: اتفاق افتاد كه كشتي شما در دريا بشكند؟



ـ گفت: بلي، اتفاقاً در سفري چنين قضيه اي واقع شد.



ـ فرمودند: به جايي رسيدي كه اميدت از همه چيز قطع بشود و خود را در آستانه به مرگ بيني؟



ـ گفت: بلي، اتفاقاً چنين چيزي واقع شد.



ـ فرمود: در آن حال اميدي به نجات داشتي؟



ـ گفت: بلي.



ـ فرمود: آن جا كه وسيله اي براي نجات تو نبود به چه كسي اميدوار بودي؟



آن شخص متوجه شد كه در آن حال گويا كسي را مي ديده كه دل او با او ارتباط داشته است اين همان حالتي است كه عرض كردم گاهي بطور اضطراري توجه انسان از غير از خدا قطع مي شود و آن حالت به انسان روي مي دهد كه رابطه قلبي خودش با خدا را مي يابد و مي تواند انسان اختياراً چنين كاري را بكند و آن وقت است كه ارزش دارد. يعني سير و سلوكي كه مورد قبول اديان حق باشد بر اين اساس استوار است كه انسان تدريجاً تعلقات خودش را از غير خدا قطع بكند و دلبستگي به غير خدا نداشته باشد ـ و بين پرانتز عرض مي كنم ـ (اين به اين معنا نيست كه از همه چيز كناره بگيرد. و در غاري سكونت بگزيند بلكه وابستگي دل را از اشياء قطع كند. در ميان جامعه باشد و مثل همه زندگي كند، اما دلش فقط با خدا باشد. اگر چنين حالتي را انسان بتواند تمرين بكند، مي رسد به جايي كه شبيه آنچه اميرالمؤمنين(عليه السلام) فرمود لَمْ اَعْبُدْ رَباً لَمْ اَرَهُ. هنگام پرستش رابطه قلبي خودش با خدا را مي يابد براي چنين شخصي وجود خدا مسأله نيست دليلي براي وجود خدا نمي طلبد آيا هيچ كس براي وجود خودش دنبال دليل مي گردد؟ همان كسي كه دارد فكر مي كند و مي انديشد درباره چيزهاي ديگر تحقيق مي كند براي مسائل علمي و فلسفي دليل مي آورد، اما آيا براي وجود خودش همان شخص انديشنده، احتياج به دليل دارد؟ چرا؟ براي اين كه خودش را با علم حضوري مي يابد; كسي هم كه خدا را بيابد رابطه وجودي خودش را با علم حضوري درك بكند ديگر جاي سؤال برايش نيست كه آيا خدا هست يا نيست بلكه همه چيز ديگر را در پرتو نور خدا موجود مي بيند اينجاست كه چنين كسي مي گويد: بِكَ عَرَفْتُكَ; تو را با خودت شناختم. در دعاي ابوحمزه مي خوانيم كه حضرت سجاد(عليه السلام) در پيشگاه خداوند عرض مي كند: اِلهي بِكَ عَرَفْتُكَ وَ اَنْتَ دَلَلْتَنِي عَلَيْكَ، من تو را با خودت شناختم، آفتاب را با خودش مي بيند نور را با خودش مي بيند و چيزهاي ديگر در پرتوي نور ديده مي شوند در دعاي عرفه حضرت سيدالشهداء سلام الله عليه عرض مي كند: أَلِغَيْرِكَ مِنْ الظُهُور ما لَيْسَ لَكَ; آيا غير از تو ظهوري دارد كه تو نداري و بايد با ظهور او تو را ديد: أَلِغَيْرِكَ مِنْ الظُهُورِ ما لَيْسَ لَكَ; يعني چيزي روشن تر از تو هم وجود دارد كه بايد در پرتوي او تو را ديد؟ تو از همه چيز روشن تري و چيزهاي ديگر را بايد در پرتوي تو ديد. اين است كه اوليا خدا وجود خلق را با خدا مي شناسد ولي خدا را با خودش مي شناسند.



خوب بحث ما بحثي است قرآني; مي خواهيم ببينيم آيا در قرآن راجع به چنين معرفت شهودي فطري بحثي به ميان آمده است؟ آيا از آيات قرآن چنين چيزي استفاده مي شود يا نه؟ البته در اين كه انسان مي تواند به مقامي برسد كه خدا را ببيند و مؤمنين در روز قيامت به چنين مقامي خواهند رسيد يعني پاداش اعمالشان اين است كه به ديدار الهي و «نظر الي الله» و «لقاء الله» مي رسند آيه هاي فراوان داريم: وُجُوهٌ يَوْمَئِذ ناضِرَة اِلَي رَبِّها ناظِرَه، و چهره هايي شاداب كه به سوي خدا مي نگرند: ناضر با ناظره و خرمي و شادابي كه آنها ناظر الي ربها هستند ـ الي ربها ناظرة ـ و نظير اين ها در آيه هاي قرآني و روايت ها و دعاها و مناجاتها فراوان است اما بحث ما در اين است كه اين ديدن به صورت فطري و براي همه انسانها وجود داشته باشد آن مرتبه اي از علم حضوري و شهودي كه براي اولياء خدا حاصل مي شود يك شهودي است اكتسابي كه با سير و سلوك و با اطاعت و عبادت خدا به آن نائل مي شوند. بحث ما در اين است كه آيا نوعي شهود فطري براي انسان وجود دارد كه همه انسانها از آن برخوردار باشند؟ پاسخ ما به اين سؤال مثبت است و مدعي هستيم كه قرآن چنين چيزي را اثبات كرده است و در اين باره به دو آيه مي توانيم استدلال كنيم. كه هر كدام را جداگانه مورد بحث قرار مي دهيم، يكي آيه 30 از سوره روم: فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينَ حَنِيفاً فَطَرَتَ اللّهَ الَّتِي فَطَرَ النَّاسَ عَلَيْهِا لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللَّه ذلِكَ الدِّينُ الْقَيِّمْ وَلكِنَ اَكْثَرَ النّاسَ لا يَعْلَمُونْ. و يكي آيه 172 از سوره اعراف، كه آن را بعداً عرض خواهم كرد; اما اين آيه اي كه لفظ فطرت هم در آن به كار رفته ترجمه تحت اللفظي آن اين است: خداي متعال خطاب به پيغمبر اكرم(صلي الله عليه و آله) مي فرمايد: فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدّينَ حَنِيفاً ترجمه تحت اللفظي آن اين است كه در زبان عربي خيلي شايع است و وقتي مي خواهند بگويند كسي توجه خودش را نسبت به يك چيزي متمركز كرد، تمام توجه اش معطوف به يك چيزي شد مي گويند: اَقَامَ وَجْهَهُ اِلَيْه يا «نَحْوَهُ»; يعني صورتش را درست رو به روي او قرار داد: به طرف او قرار داد، كنايه از اين است كه توجه اش كاملاً معطوف به او شد، خدا در اين آيه خطاب به پيامبر مي فرمايد: دين را وجهه نظر خود قرار بده; كاملاً توجه ات معطوف به سوي دين باشد، خودت را درست مواجه با دين قرار بده; ترجمه تحت اللفظي اين عبارت با ذهن ما درست آشنا نيست اين ها تعبيراتي است ادبي تر مربوط به هر زباني. كه عيناً نمي شود به زبان ديگر برگرداند در مثالي كه چند روز پيش هم زدم اگر تعبير خودمان را كه مي گوييم: فلاني به زمين خورد، به عربي برگردانيم چيز خنده داري مي شود مثل «اكل الارض» تفسير عربي اين است كه «سَقَطَ عَلَي الاَرْض» يا «وَقَعَ عَلَي الاَرْضْ» يا «وَقَعَ عَلَي الاَرْضْ» و در فارسي مي گوييم به زمين خورد تعبيرات را عيناً از زباني به زيان ديگر نمي شود برگرداند بايد جايش آن تعبيري كه رايج است گذاشت، شايد ترجمه مناسب عبارت مذكور اين باشد كه توجه خود را دقيقاً به سوي دين معطوف كن: فَاَقِمْ وَجْهَكَ لِلدِّينَ حَنِيفاً، بعد يك جمله اي را اضافه مي كند: فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، گفتيم سرشت خدا (فطرة) نوع آفرينش: آن نوع آفرينشي است كه خدا انسانها را بر آن سرشته است، آفريده است باز اين يك نوع تعبيري است كه در زبان عربي شايع است و در فارسي هم در عبارات عربي و شعرگونه به كار مي بريم اما در تعبيرات رايج اين گونه استعمال نمي كنيم كه در وسط كلام يك جمله اي كه در ظاهر نيمه تمام است به كار ببريم ملاحظه بفرماييد: توجه خود را بسوي دين بدار، سرشت خدايي است كه خدا همه انسانها را بر آن سرشته است. اين جمله تمام به نظر نمي رسد در عبارات عربي اين گونه چيزها زياد است وقتي در ادبيات فارسي دقت كنيم گاهي اين جور تعبيرات را مي يابيم ولي در تعبيرات رايج اين جور جمله هاي نيمه تمام ذكر نمي كنيم مفسرين در اين جا گفته اند: اين فطرة اللّه منسوب به اغراء است اين يكي از تعبيراتي است كه در ادبيات عربي و در نحو به كار مي رود در فارسي گاهي در عبارات ادبي ملاحظه فرموديد مي گويند خدا را خدا را «يعني حواست جمع خدا باشد اين فطرة الله در اين جا چنين موقعيتي از نظر ادبي دارد و در حقيقت براي جمله قبلي تفسيري و تحليلي حساب مي شود; يعني اين كه من گفتم توجه خودت را دقيقاً به سوي دين معطوف كن معنايش اين است كه ملازم همان چيزي باش كه فطرت تو اقتضاء مي كند، چيزي برخلاف فطرت و خواست فطري تو به تو نگفتم تمام توجه ات به سوي دين باشد فطرت خود را كه خدا تو را بر آن سرشته است. به قول بعضي از مفسرين يعني: اَلْزَمَ فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها تعبيرات ديگري هم شده كه حالا به جهات فني نمي خواهيم زياد به آنها بپردازم، خواستم توجه شما را به اين جلب كنم كه اين جمله موقعيتش در كلام چه موقعيتي است. بعد ازاين كه مي فرمايد: تمام توجه ات را به سوي دين معطوف بدار، بعد مي گويد: سرشت خدايي; بعد اضافه مي فرمايد: لا تَبْدِيلَ لِخَلْقِ اللّه; اين نوعي است، نوعي سرشت خدايي است; نوعي آفريدني است كه خدا انسان را بر او آفريده و مقتضاي فطرتش اين است كه مواظب دين باشد و توجه اش معطوف به دين باشد بعد تأكيد مي كند كه خيال نكنيد اين در مورد بعضي از انسانها بوده است، يا در يك زماني فطرت انسان اين چنين بوده، نه: لا تَبْدِيل لِخَلْقِ اللّهِ; آفرينش الهي تغييرپذير نيست. خدا انسان را اين چنين آفريده و مقتضاي فطرتش اين است كه متوجه دين باشد: وِلِكِنْ اَكْثَرَ النَّاسَ لا يَعْلَمُونْ; ولي بيشتر مردم اين را نمي دانند. اين تقريباً توضيح لفظي بود براي اين آيه شريف كه عرض كردم براي اين آيه تفسيرهايي ذكر كرده اند و خواسته اند نتايجي از اين آيه بگيرند بعضي گفته اند مفاد آيه شريفه اين است كه احكام دين به خصوص احكام ريشه اي و پايه اي دين، موافق فطرت انساني است. كلياتي كه در دين وجود دارد اين ها چيزهاي است كه فطرت انسان مي طلبد و برخلاف مقتضاي فطرت نيست پس منظور آيه ازاين كه مي فرمايد فِطْرَةَ اللّهَ الَّتِي فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، اين است كه احكام دين و قواعد اصولي دين موافق با نوع آفرينش انسان است. اگر در دين دستور داده شده است كه خدا را پرستش كنيد مخالف فطرت نيست يك خواستي در انسان هست كه اين را مي طلبد اگر در دين گفته شده كه به ديگران ياري كنيد عدالت را مراعات كنيد ستم نكنيد در درون انسان عاملي وجود دارد كه اين را مي طلبد. اين برخلاف فطرت نيست. همين طور چيزهايي كه مربوط به زندگي عادي انسان است جايز دانستن نيكوئي ها، حرام كردن پليدي ها اين چيزي است كه فطرت انسان مي طلبد: اَحَلَّ لَكُمْ الطَيِباتْ يَحْرُمُ عَلَيْهِمُ الْخَبائِثْ. اين ها موافق فطرت است; قانون ازدواج، اين هم موافق فطرت است اگر يك ديني به طور كلي ازدواج را ممنوع كند قانوني برخلاف فطرت آورده است اسلام هيچ يك از قوانينش مخالف فطرت نيست اين يك تفسيري است كه براي اين آيه شده بر اساس اين، تغيير خداپرستي كه يكي از احكام دين اسلام و ريشه همه احكام است موافق فطرت مي شود به عنوان جزيي از امور فطري، كه در اين آيه شريف به حسب اين تفسير به آنها اشاره شده است، كه حال پس از روشني معناي آن «توجه ات به سوي دين باشد» دين مجموعه اي از احكام و قوانين، تلقي شده، به حسب اين تفسير، اين احكام و قوانين موافق با فطرت الهي است كه فَطَرَ النّاسَ عَلَيْها، را مجموعه اين احكام و قوانين را مي گويد خوب مراعات كنيد دقيقاً يكي از آن احكام هم خداپرستي است. پس نتيجه اين تفسير اين مي شود كه خداپرستي امري است موافق فطرت. تفسير ديگر اين است كه منظور از ديني كه موافق فطرت است، آن حالت اسلام و تسليم در مقابل خداست. اِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللّهِ الاِسْلامْ; اسلام هم يعني انقياد: مطيع بودن: تحت فرمان بودن: الاسلام هو التسليم. اين حالت انقياد در مقابل خدا امري است فطري نه اين كه آيه بخواهد بگويد جزئيات احكام و قوانين يا چيزهاي ديگر اينها موافق فطرتند.



تعبير دوم



اين است كه اصل دين كه همان اسلام است آن حالت انقياد، پذيرش مطيع بودن، و هر چه خدا بگويد، بپذيريم هر چه باشد مطرح نيست. عبد است در مقابل مولي. هر چه او مي گويد، مي گويد بچشم: ان الدين عند الله.



دين عبارت است ازاين كه تو مطيع خدا باشي: وَ مَنْ يسلم وجهه الي الله; خود تو را تسليم خدا كن دين است، دين امري است فطري پس معناي موافقت دين با فطرت هماهنگي دين با فطرت اين مي شود كه در نهاد انسان يك گرايش وجود دارد به سوي پرستش خدا كه قبلاً اشاره كردم.



طبق اين دو تفسير منظور از فطري بودن در اين جا گرايش فطري است. هر دو ميل به پرستش خدا بود اما آنچه ما در صدد آن هستيم بينش فطري است; يعني مي خواهيم بگوييم انسان نسبت به خدا يك شناخت فطري دارد؟ آنهم شناخت شهودي؟ اين را آيا مي شود از اين آيه استفاده كرد يا نه عرض مي كنم وقتي در فطرت انسان گرايشي هست به سوي خداپرستي آيا مي شود اين گرايش متعلقش را نشان ندهد وقتي مي گوئيم گرايش به پرستش خدا هست. پس ناچار نوعي شناخت هم بايد در فطرت باشد وقتي ما مي گوييم در فطرت انسان به معناي عامش ـ البته كه شامل غرايز هم مي شود ـ گرايش به ازدواج هست خود فطرت متعلقش را مي شناسد وقتي احساس نياز به همسر در انسان پيدا شد اين خودش مي فهمد كه انسان چه مي خواهد با چه موجودي مي خواهد آميزش داشته باشد، زندگي بكند. خودش نشان مي دهد. نمي شود ما تمايل جنسي را به صورت يك امر غريزي و فطري بپذيريم اما متعلقش معلوم نباشد. يعني آدم كه احساس نياز به همسر مي كند اين طور نيست كه نفهمد كه آيا مي خواهد از درخت بالا برود يا برود كره ماه پياده بشود يا مي خواهد زن بگيرد. اين خواست وقتي در انسان پيدا مي شود مي فهمد كه چه مي خواهد پس يك شناختي هم همراهش هست وقتي خداپرستي فطري شد، يعني در نهاد ما يك گرايش است به اين كه خضوع بكنيم در مقابل يك كسي، آن كس را بايد بشناسيم نه اين كه خضوع در مقابل يك چيزي كه نمي دانيم چه است. نه، خود اين فطرت نشان مي دهد. اين خضوع در مقابل كامل مطلق است در تعبير غريزه و فطرت و اين ها خرده گيري نكنيد چون اصطلاحات متعددي دارد من هر دو را در اين جا به يك چيز اطلاق مي كنم.



گواين كه اصطلاحاتي دارد فطرت در مقابل غريزه به كار مي رود وقتي ما مي گوييم يك خواست فطري در نهاد ما هست كه مي خواهد در مقابل خدا خضوع پرستش كند اين معنايش اين است كه اين دنبال موجودي مي گردد كه كامل مطلق باشد اگر خضوعهايي در مقابل ديگران مي كند مال اين است كه آن مطلوب خودش را نيافته، گم شده اش را پيدا نكرده، دنبال مطلوب بدلي مي گردد. اگر عاشق را مي بيند در مقابل معشوق دوست دارد به خاك بيافتد. اين معشوق حقيقي اش را پيدا نكرده و لذا اگر معشوق بهتري، كامل تري از او بيابد تدريجاً معشوق اولي را فراموش مي كند. اگر ملاك عشق، زيبايي بوده است اگر معشوق زيباتري بيابد بتدريج آن انس و دلبستگي را از معشوق اولي از دست مي دهد. و به سراغ دومي مي رود. باز اگر كامل تر از او را پيدا كني همين حالت را دارد. پس اين مطلوب حقيقي اش نيست اين ها بدلي هستند آنچه فطرتش دنبال مي كند آن كامل مطلق است كه هيچ عيبي ندارد. هيچ كمبودي ندارد، كمالي فوق او تصور نمي شود، جهاتي بالاتر از او امكان ندارد. اگر او را يافت ديگر دست از او برنمي دارد او مطلوب حقيقي اش است. آنها ديگر ارضاهاي بدلي هستند و اما ارضا حقيقي اين خواست، فقط با پرستش «اللّه» تأمين مي شود پس در فطرت ما شناختي نسبت به او وجود دارد هر چند ضعيف است و ما در اثر اين ضعف، اشتباه در تطبيق پيدا مي كنيم.